حکایت زیبایی ست
سخنانی که
بر شیشه مات پنجره هایی نوشتم
که غبار نبودنت را
بر خود داشتند
و زیبا تر از آن
دلی که
نبودنت را
بهانه ی غزلی کرد
که آخرین غزل شاعر در شب مرگ
لقب یافت
قهوه هايت
بوي شيريني گرفته
شايد
نگاهت را
در فنجان ريخته اي
دستانت را به من بسپار
تا اين درخت
در زمهرير زمستان
بهار را
ميهمان چشمانت كند
نمي توان پرستشت نكرد
كه از بابل تا حجاز
هزاران سال
سايه چشمانت را
به سجده افتاده اند
دنياي من
آسماني است
كه عظمتش را
ستاره چشمانت رقم مي زند
هرآنچه پنجره, تصویر چشم های تو را
به قاب های دل خویش میهمان کردند
کبوتران سپید امیدواری من
بر آسمان خیال تو آشیان کردند
دو چشم مست تو در وقت خواب و بیداری
مرا به خاک نشاندند و نیمه جان کردند
به شوق دیدن صبح سپید روی تو بود
که شهر را پر از اندیشه ی اذان کردند
اسیر وسوسه شهر ها مشو بانو
غزل میان دو دست لطیف دهکده هاست
خدا بزرگی خود را به عشق مدیون است
و عشق در سبد خالی فلک زده هاست
خدا نشست و برای تو فکر خلقت کرد
نخست، خاک تو را او خودش زیارت کرد
سپس وجود تو را با تمام آینه ها
رقم زد و همه را مات این ابهت کرد
خدا نبود تو بودی که در تجلی طور
میان روح درختی نشست و صحبت کرد
همان درخت صلیبی شدو مسیح زمان
صلیب را که تو بودی به خویش دعوت کرد
خلیل در تب و تابی که آتشش می سوخت
به نام نامی تو لب گشود و نیت کرد
میان کوه، محمد طنین عشق تو را
شنید و بر همه خاکیان تلاوت کرد
کنون که خسته ی عشق توام مرا دریاب
که این پیمبر دیرین دوباره رجعت کرد
جنون
مسافتی ست
از چشمان تو
تا دل من
گیسوانت را به باد بسپار
من سلیمانی هستم
که ملکم
در دستان باد می چرخد
من شاعر نیستم
فقط چندوقتی
به وصف چشمان تو نشسته ام
مرگ من
آغازیست بر زیستن
و دیباچه ایست
بر تولدم
شاید چشمان تو
در خواب مرگ مرا دریابد
شهر من
سیاهی چشمان توست
که خورشیدش را
در مشرق لبت می جوید
من
شبیه من نیستم
به حادثه ای می مانم
که شهری را ویران می کند
اگر چشمانت
یک دم دلش را بلرزاند
شهر در زیر نقاب حرکت
ساکن و آرام است
باغ ها با همه زیبایی
زهر نامریی مرگش در جام
چیست این فلسفه دوست گریز؟
چیست این زندگی دشمن کام؟
باید برآتش تو
ققنوسی باشم
که عشقی آتشین
از او به جهان می آید
و افسانه لبانت را
بر لب ها می نشاند
خداوند نیز
زیرا
از نگاه تو
و نسیم را
آفریده است
چشمانت
ابدیت را مقهور می کند
و بر مرزها
اکنون
قربانی معبد چشمان توام
دیگر شعر هم آرامم نمی کند
وقتی چشمانت
در قاب روی دیوار
تقلای زندگی ام را
به نظاره نشسته اند
و تو آن سوی دیوار
در آغوش دیگری
خنده هایت را
نثار لبی دیگر می کنی
تو رفتی
و من شاعر شدم
یا تو زود رفتی
یا من دیر جنبیدم
من
هنوز هم به تو معتادم
اگر نگران منی
تو ترکم کن
دیگر خواب های رنگی نمی بینم
پروانه هایت را به کدام بهشت فرا خواندی
و خود
در بهشت آغوش چه کسی
خواب حوریان را برآشفتی
چشمانت
منطق طیر می دانند
یا چون سلیمان
بر فرش باد سوارند؟
که هر شاعری
در هرکجای زمین
برایشان شعر می سراید
و هر پرنده ای
آسمان را
به خاطرشان به زمین می دوزد
شب سرد و بی صداست
فانوس ها گمند
دیگر هجوم نور به چشمم نمی رسد
شیرازه زمین و زمان و ستاره ها
از هم گسسته است
ادامه مطلب راببینید
خدا را در چشمانت نشانده ای
و مشق آفرینش می کنی
کدام خاک است
که تو در وی بنگری
و مسیحی از آن بر نخیزد
امشب به طور چشمانت
آتش مرگ را
سرد خواهم کرد
و بر گلستان تنت
نغمه خواهم ساخت
اینجا
کسی هست که برای تو می میرد
اگر تو
برایش زندگی گذاشته باشی
باور کنیم باور شیطان مقدس است
خشم و خروش و آتش و عصیان مقدس است
باور کنیم باور ما بی تمدن است
ویرانی تمدن سیمان مقدس است
تردیدها به گوش من آواز می کنند
تردید کن شکستن ایمان مقدس است
فریادهای دوزخیان خدانترس
برمن چو آیه آیه ی قرآن مقدس است
یک دم اگر ز زندگی ات کم نبوده ام
کم کن مرا،که لایق یک دم نبوده ام
یک لحظه فکر کن که تو حوا نبوده ای
یک لحظه فکر کن که من آدم نبوده ام
من یک غریبه ام و تو یک رهگذر، همین
اصلا نبوده ای تو و من هم نبوده ام
از وقتی رفته ای
هوای دلم ابریست
چه کرده ای با ابر چشمم
که دیگر نمی بارد
نمی گویم برگرد
دست کم
بارانی بفرست
این جنگل در آتش تو سوخت
برای داشتنت تقلا میکردم
چه می دانستم
که تو برای نداشتنم
بیش از من می کوشی
نگران رفتنت نیستم
فقط
ورق هایم کهنه شده اند
فال هایشان
قابل اعتماد نیست
با چشمانت
روانه عدمم کردی
و با بوسه ات
از نیستی نجاتم دادی
اینجا جنگ بودن و نبودن است
و مسئله ما
هنوز هم بودن تو
و نبودن من است
چشم های تو
سودای رهایی ام را باطل می کند
ومن
مبهوت آن دستم
که تصویر عشقت را
بر قاب قلبم دوخت
سخنانت
بوی عشق می داد
و تو
بوی دروغ
وقتی که آمدی تب بودن شروع شد
تو آمدی درون من و من شروع شد
این مرد اعتراف خودش را نوشته است
هر چیز بود با تو، تو یک زن شروع شد
در تنگنای زندگیم ضربه های عشق
دیوار را شکست و پریدن شروع شد
«من مرغ کور جنگل شب بودم»و تو باز
در چشم من نشستی و دیدن شروع شد
یک دم تمام جاده به پای تو صف کشید
رفتی به سوی مقصد و رفتن شروع شد
با رفتنت دوباره به پایان رسیده ام
مانند این غزل که به مردن تمام شد.
پ.ن: مصرع درون گیومه از مرحوم نادرنادرپور است
اینجا خدا به مرگ گرفتار می شود
با عشق مثل یک پشه رفتار می شود
اینجا حکومتی است که شیطان زعیم اوست
با حکم او خدا به سر دار می شود
اینجا بشر به بازی تقدیر و سرنوشت
سرگشته حول محور پرگار می شود
اینجا به لطف فاجعه دیوار زندگی
بر روی قلب سوخته آوار می شود
اینجا تمام هستی شاعر نگفتن است
هر واژه در گلو خسک و خار می شود
اینجا تمام آینه ها بی تبسمند
نفرت نصیب آینه تار می شود
اینجا حقیقتی است که در خواب رفته است
شاید به یمن عشق تو بیدار می شود
.: Weblog Themes By Pichak :.