هر روز در بیداری ام آلوده ی خوابم
حتی برای لحظه ای از عشق بی تابم
مانند یک تصویر تنها سینه دیوار
در حسرت آرامش دستان یک قابم
این روزها در راه رفتن های بی مورد
بایک پک سیگار بر تو دست می یابم
شاید برای سرنوشتم روز تاریکی ست
شب ها که با یاد تو در پهنای غرقابم
بانو! صدایم کن که بی موج صدای تو
در پنجه های مرگ مثل آب مردابم
شک می کنم به قافیه شک می کنم به من
شک می کنم به فاصله شک می کنم به زن
بودن حکایتی است که در بند بودن است
شک می کنم به بودن و باشیدن و شدن
حتی هنوز هم تب و تاب زمان پر است
از متن کهنه ی سفر من به سوی تن
این شعر می رود که مبدل شود به شا...
شاید فقط کپی جهت منتشر شدن
دیگر من و تو و هگل و کانت و فلسفه
بیرون نمی رویم برای قدم زدن
باشد تمام می کنم این شعر نغز را
اصلا به من نیامده از شعر دم زدن
وقتی که عشقی با خودت همراه داری
یک سفره رنگین از اشک و آه داری
باید برای خون دل آماده باشی
وقتی که یاری خودسر و خودخواه داری
دیوانگی حتما برایت آشنا هست
وقتی که هرشب حرف ها با ماه داری
دیگر برایت خانه مفهومی ندارد
چون قلبی از فرط جنون گمراه داری
دوست داشتنت
حرام اگر باشد
من
گنهکارترین مرد جهانم
شاعر
دستبوس آیینه هایی ست
که روح عریان آدمی را
به تجلی بودن می برند
و شعر
بره ای است
که بی چوپانی خداوند
قربانی اهریمنان می شود
چون نیلوفری برآب
ریشه هایم را
در خالی بی کران خاکی که نیست
می گرداندم
و دست های تو
امروز
گلدان نداشته هایم شد
تا به بار عشق بنشینم
باید می شکستم
تا عشق
به مسلخ تکرار نرسد
و درد
کوه شانه هایت را
به گودال ترحم
نسپارد
اینجا
نه تو بردی و نه من
تنها من باختم
رسم این پنجره ها نیست
که به روی درختان باز شوند
اینجا
عرف درختان
سکوت است
و سکونت
در انتهای شیرازه شریر آسفالت و سیمان
دلم
عجیب هوس بیابان
و بیابانی شدن می کند
بهشت من
پنجره اي ست
كه تو
مقابلش نشسته اي
چشمانت زیباست
و زیباتر از آن
دنیایی که برایم ساخته اند
حکایت زیبایی ست
سخنانی که
بر شیشه مات پنجره هایی نوشتم
که غبار نبودنت را
بر خود داشتند
و زیبا تر از آن
دلی که
نبودنت را
بهانه ی غزلی کرد
که آخرین غزل شاعر در شب مرگ
لقب یافت
قهوه هايت
بوي شيريني گرفته
شايد
نگاهت را
در فنجان ريخته اي
دستانت را به من بسپار
تا اين درخت
در زمهرير زمستان
بهار را
ميهمان چشمانت كند
نمي توان پرستشت نكرد
كه از بابل تا حجاز
هزاران سال
سايه چشمانت را
به سجده افتاده اند
دنياي من
آسماني است
كه عظمتش را
ستاره چشمانت رقم مي زند
هرآنچه پنجره, تصویر چشم های تو را
به قاب های دل خویش میهمان کردند
کبوتران سپید امیدواری من
بر آسمان خیال تو آشیان کردند
دو چشم مست تو در وقت خواب و بیداری
مرا به خاک نشاندند و نیمه جان کردند
به شوق دیدن صبح سپید روی تو بود
که شهر را پر از اندیشه ی اذان کردند
اسیر وسوسه شهر ها مشو بانو
غزل میان دو دست لطیف دهکده هاست
خدا بزرگی خود را به عشق مدیون است
و عشق در سبد خالی فلک زده هاست
خدا نشست و برای تو فکر خلقت کرد
نخست، خاک تو را او خودش زیارت کرد
سپس وجود تو را با تمام آینه ها
رقم زد و همه را مات این ابهت کرد
خدا نبود تو بودی که در تجلی طور
میان روح درختی نشست و صحبت کرد
همان درخت صلیبی شدو مسیح زمان
صلیب را که تو بودی به خویش دعوت کرد
خلیل در تب و تابی که آتشش می سوخت
به نام نامی تو لب گشود و نیت کرد
میان کوه، محمد طنین عشق تو را
شنید و بر همه خاکیان تلاوت کرد
کنون که خسته ی عشق توام مرا دریاب
که این پیمبر دیرین دوباره رجعت کرد
جنون
مسافتی ست
از چشمان تو
تا دل من
گیسوانت را به باد بسپار
من سلیمانی هستم
که ملکم
در دستان باد می چرخد
من شاعر نیستم
فقط چندوقتی
به وصف چشمان تو نشسته ام
مرگ من
آغازیست بر زیستن
و دیباچه ایست
بر تولدم
شاید چشمان تو
در خواب مرگ مرا دریابد
شهر من
سیاهی چشمان توست
که خورشیدش را
در مشرق لبت می جوید
من
شبیه من نیستم
به حادثه ای می مانم
که شهری را ویران می کند
اگر چشمانت
یک دم دلش را بلرزاند
شهر در زیر نقاب حرکت
ساکن و آرام است
باغ ها با همه زیبایی
زهر نامریی مرگش در جام
چیست این فلسفه دوست گریز؟
چیست این زندگی دشمن کام؟
باید برآتش تو
ققنوسی باشم
که عشقی آتشین
از او به جهان می آید
و افسانه لبانت را
بر لب ها می نشاند
خداوند نیز
زیرا
از نگاه تو
و نسیم را
آفریده است
چشمانت
ابدیت را مقهور می کند
و بر مرزها
اکنون
قربانی معبد چشمان توام
دیگر شعر هم آرامم نمی کند
وقتی چشمانت
در قاب روی دیوار
تقلای زندگی ام را
به نظاره نشسته اند
و تو آن سوی دیوار
در آغوش دیگری
خنده هایت را
نثار لبی دیگر می کنی
تو رفتی
و من شاعر شدم
یا تو زود رفتی
یا من دیر جنبیدم
من
هنوز هم به تو معتادم
اگر نگران منی
تو ترکم کن
دیگر خواب های رنگی نمی بینم
پروانه هایت را به کدام بهشت فرا خواندی
و خود
در بهشت آغوش چه کسی
خواب حوریان را برآشفتی
چشمانت
منطق طیر می دانند
یا چون سلیمان
بر فرش باد سوارند؟
که هر شاعری
در هرکجای زمین
برایشان شعر می سراید
و هر پرنده ای
آسمان را
به خاطرشان به زمین می دوزد
شب سرد و بی صداست
فانوس ها گمند
دیگر هجوم نور به چشمم نمی رسد
شیرازه زمین و زمان و ستاره ها
از هم گسسته است
ادامه مطلب راببینید
خدا را در چشمانت نشانده ای
و مشق آفرینش می کنی
کدام خاک است
که تو در وی بنگری
و مسیحی از آن بر نخیزد
امشب به طور چشمانت
آتش مرگ را
سرد خواهم کرد
و بر گلستان تنت
نغمه خواهم ساخت
اینجا
کسی هست که برای تو می میرد
اگر تو
برایش زندگی گذاشته باشی
باور کنیم باور شیطان مقدس است
خشم و خروش و آتش و عصیان مقدس است
باور کنیم باور ما بی تمدن است
ویرانی تمدن سیمان مقدس است
تردیدها به گوش من آواز می کنند
تردید کن شکستن ایمان مقدس است
فریادهای دوزخیان خدانترس
برمن چو آیه آیه ی قرآن مقدس است
یک دم اگر ز زندگی ات کم نبوده ام
کم کن مرا،که لایق یک دم نبوده ام
یک لحظه فکر کن که تو حوا نبوده ای
یک لحظه فکر کن که من آدم نبوده ام
من یک غریبه ام و تو یک رهگذر، همین
اصلا نبوده ای تو و من هم نبوده ام
از وقتی رفته ای
هوای دلم ابریست
چه کرده ای با ابر چشمم
که دیگر نمی بارد
نمی گویم برگرد
دست کم
بارانی بفرست
این جنگل در آتش تو سوخت
برای داشتنت تقلا میکردم
چه می دانستم
که تو برای نداشتنم
بیش از من می کوشی
نگران رفتنت نیستم
فقط
ورق هایم کهنه شده اند
فال هایشان
قابل اعتماد نیست
.: Weblog Themes By Pichak :.